کد مطلب:274772 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:238

نگاهبان زائران
آقای فقهیان، مورد استناد عالمان، دانشمند ربانی، تایید شده به لطفهای پنهانی، جناب سید مهدی قزوینی ساكن در حله سیفیه- كه او خود نگارنده كتابهای فراوانی است- مرا خبر داد، و گفت كه: پدرم كه خدا مقامش را بلند پایه گرداند، مرا خبر داد و گفت: نیمه شب روز چهاردهم شعبان از حله به منظور زیارت امام حسین علیه السلام بیرون آمدم. چون به رود هندیه رسیدم، و به طرف غربی آن رفتم، زواری را دیدم كه از حله و اطراف آن و نجف و نواحی مختلف اش برای زیارت آمده بودند، و جملگی در خانه های قبیله بنی طرف و قبائل و عشائر هندیه رحل اقامت افكنده بودند، و بر ایشان راهی به سوی كربلا وجود نداشت. زیرا قبیله عنزه در سر راه فرود آمده، و عبور و مرور را قطع كرده بودند، و نمی گذاشتند احدی از كربلا خارج شود، و یا به كربلا وارد گردد، مگر این كه او را غارت می كردند، و در سختیش می افكندند.



[ صفحه 215]



بجا آوردم و به انتظار نشستم تا ببینم كار زائران به كجا میانجامد: و آسمان ابری بود و باران كم كم می بارید. پس ما در این حال نشسته بودیم، دیدیم تمامی زائران از خانه ها بیرون آمدند، و روی به سوی كربلا بر داشتند. به شخصی كه نزد من بود، گفتم: برو و سوال كن كه چه خبر شده؟ پس بیرون رفت و برگشت، و به من گفت: قبیله بنی طرف با اسلحه گرم بیرون آمده اند، و تعهد كرده اند كه زائران را به كربلا برسانند، اگر چه كار به جنگ با عنزه بیانجامد. من چون این سخن را شنیدم، به آنانی كه با من بودند گفتم: این سخن اصلی ندارد. زیرا بنی طرف لیاقت جنگ با عنزه را در خشكی ندارند. و من گمان می كنم این كار حیله ای است برای بیرون كردن زوار از خانه هایشان، زیرا ماندن زائران در نزد ایشان بر آنها سنگین شده، چرا كه باید مهمانداری كنند. در این حال بودیم كه زوار دوباره به سوی خانه های خود برگشتند، و معلوم شد حقیقت مطلب همان است كه من گفتم. لذا زائران دیگر داخل خانه ها نشدند، و در سایه خانه ها نشستند، و آسمان هم ابری بود. در این حال، رقت قلبی شدیدی بر من زوار را از خانه ها بیرون كرده اند. پس دست به دعا سوی خدای متعال بر داشتم، و به پیامبر و خاندان پاكش- كه درود خدا بر او و خاندانش باد- توسل جستم، و برای زوار به خاطر بلائی كه گرفتارش شده بودند، پناهی خواستم.



[ صفحه 217]



در این حال بودیم كه دیدیم سواری - به سوی ما- می آید، در حالی كه بر اسب نیكوئی چون آهو سوار است، و فرد با كرامتی چون او را ندیده بودم. در دستش نیزه بلندی بود، و آستینها (ی خود) را بالا زده بود، و اسب را (به سرعت) می راند، تا این كه بر در خانه ای كه من در آنجا ساكن بودم، ایستاد، و آن خانه ای بود كه از پشم بافته شده بود، كه اطراف آنرا بالا زده بودند. سلام كرد و ما (هم) جواب سلامش را دادیم. گفت: مولانا- اسم مرا برد- مرا فردی كه به تو سلام می فرستد، به سوی تو بر انگیختك كه ایشان گنج محمد آغا و صفر آغا هستند، و آن دو از صاحب منصبان لشكر عثمانیان می باشند، و می گویند: هر آینه زوار (به سوی كربلا) بیایند كه ما عنزه را از راه دور كردیم، و ما با لشكریان (خود) در پشته سلیمانیه منتظر زائران هستیم. به او گفتم: تو تا پشته سلیمانیه با ما می آئی؟ گفت: آری. ساعت خود را از بغل در آوردم، دیدم تقریبا دو ساعت و نیم از روز مانده است. گفتم اسب مرا حاضر كردند. آن مرد عرب بیابانی كه ما در منزلش بودیم، به من چسبید و گفت: 01 در اصل مطلب منظور آنست كه اسبی بود كه در سال چهارم حیات خویش وارد شده بود.



[ صفحه 219]



ای مولای من! جان خود و این زائران را در خطر نینداز. امشب را نزد ما باشید، تا كار روشن شود. به او گفتم: بخاطر درك زیارت مخصوصه چاره ای جز سوار شدن وجود ندارد. چون زوار دیدند كه ما سوار شدیم، پیاده و سواره در عقب ما حركت كردند. پس براه افتادیم، و آن سوار مذكور چون شیر بیشه در جلو ما بود، و ما در پشت سرش می رفتیم، تا این كه به پیشته سلیمانیه رسیدیم. آن سوار از آنجا بالا رفت، و ما نیز از او پیروی كردمی، سپس از آنجا پائین رفت. ما تا این كه بالی پشته رفتیم، دیگر اثری از آن سوار ندیدیم. گویا به آسمان رفت، و یا در زمین فرو رفت. و ما نه فرمانده لشكری دیدیم و نه لشكری. به همراهانم گفتم: آیا شكی باقی می ماند كه او صاحب الامر نباشد؟ گفتند: بخدا سوگند نه. من موقعی كه او در جلو ما می رفت، تامل زیادی كردم كه گویا قبلا او را دیده ام، ولی چیزی به خاطرم نیامد، كه چه موقع او را ملاقات كرده ام. ولی چون از ما جدا شد، یادم آمد كه او همان شخصی است كه در حله به منزل من آمده بود، و مرا از واقعه سلیمانیه با خبر كرده بود. و اما قبیله عنزه، دیگر هیچ اثری از ایشان در منزلهایشان ندیدیم، و با هیچكدامشان بر خورد نكردیم، و كسی را هم



[ صفحه 221]



ندیدم كه از حال آنان بپرسیم، تنها غبار شدیدی را دیدیم كه در وسط بیابان- به آسمان- بلند شده است. پس وارد كربلا شدیم، و اسبانمان ما را به سرعت پیش می بردند، تا این كه به دروازه شهر رسیدیم، و لشكریانی را دیدیم كه در بالای دژهای شهر مستقرند و به ما گفتند: از كجا آمدید؟ و چگونه- بدینجا- رسیدید؟ آنگاه به سیاهی زائرانی- كه از عقب می آمدند- نگاه كردند، و گفتند: سبحان الله! این صحرا از زائران پر شده است! پس عنزه به كجا رفتند؟ به ایشان گفتم: در شهر بنشینید و روزی خویش را بر گیرید كه از برای مكه مالكی است كه آنرا حفظ می كند. سپس وارد شهر شدیم، و دیدیم كنج محمد آغا بر روی تختی نزدیك دروازه شهر نشسته است. به او سلام كردم، و او در مقابل من برخاست. به او گفتم: این افتخار برای تو كافی است كه در آن هنگام به زبان (حضرتش) یاد شدی؟ گفت: داستان چیست؟ من داستان را برایش نقل كردم. گفت: ای آقایم من از كجا می دانستم كه تو به زیارت می آئی تا پیكی را نزد تو بفرستم؟ من و لشكریانم پانزده روز است كه در



[ صفحه 223]



این شهر محاصره شده ایم، و از ترس عنزه قدرت بیرون آمدن نداریم. آنگاه پرسید: عنزه به كجا رفتند؟ گفتم: نمی دانم جز این كه غبار شدیدی را در وسط بیابان دیدیم. كه گویا غبار كوچ كردن آنها بود. آنگاه ساعت را بیرون آوردم، دیدم یك ساعت و نیم به- پایان- روز مانده، و تمام زمان سیر ما در مدت یك ساعت انجام شده بود، در حالی كه بین منزلهای قبیله بنی طرف تا كربلا سه ساعت راه است. پس شب را در كربلا بسر بردیم. چون صبح شد از داستان عنزه سوال كردیم، یكی از زار عینی كه در باغهای كربلا بود، گفت: عنزه در منزلها و خیمه های خیوش بودند، ناگاه سواری كه بر اسب نیكوی فربهی سوار بود، بر ایشان ظاهر شد، كه در دستش نیزه بلندی بود، به صدای رسا بر ایشان صیحه زد: ای گروه عنزه به تحقیق مرگ سریع در رسید. لشكریان دولت عثمانی همراه سواره ها و پیاده ها به شما رو كرده اند، آنان به دنبال من می آیند، پس كوچ و گمان ندارم كه از ایشان نجات یابید. پس خدا ترس و خواری را بر ایشان مسلط فرمود، تا این حد كه مرد برخی از اثاث منزل خود را به خاطر شتاب در حركت



[ صفحه 225]



باقی می گذاشت. و ساعتی طول نكشید كه تمام آنان كوچ كردند و رو به بیابان نهادند. به او گفتم: ویژگیهای آن سوار را برایم وصف كن. او نقل كرد: (و من پس از گفتن او) دیدم همان سواری است كه همراه ما آمد، و سپاس برای خدای مالك جهانیان و درود و توجه بر محمد و خاندان پاكیزه اش. این را فرد كم مقدار، میرزا صالح حسینی به رشته تحریر در آورده است. [به نقل از كتاب جنه الماوی اثر محدث نوری: داستان چهل و ششم]



[ صفحه 227]